نازنین رقیهنازنین رقیه، تا این لحظه: 8 سال و 3 روز سن داره

عشقم نازنین رقیه

روز خوب.خیلی خوب

به نام خالق دخترکم .الان مثل برگ گل خوابیدی .و من دلم میخواست در این لحظه درونیاتم را با تو در میان گذارم .البته درونیات خوبم... دخترم در چند سالگیت ارباب میاید .کی میشود که فریاد شادی و شور در کوچه های خسته بپیچد .همه اهل محل غنج در دلهایشان بیفتد .حسودان کور شوند و ما در صورت هایشان فریاد شوق و مستی بزنیم و آنها لال شوند .کی برادر با برادر آشتی میکند .کی اسمان پر از سرود پرندگان و همخوانی فرشتگان میشود.فرزندم کی تو را با لباس سفید عروس با سنت واقعی رسول خدا به خانه بخت می فرستم .کی بهای خنده و رضایت فقیر بالا میرود .کی مسجدها پایگاه دوباره حکومت ها وضروری ترین جای جهان میشود .میگویند صدای اذان از سراسر دنیا قطع نمیشود کی صدای نماز ،عدال...
25 آذر 1396

خططططررررر

ربات نی نی وبلاگ : پیش نمایش مطلب شما : به نام محافظ عالم همان که لا تاخذه سنه و لانوم است دخترکم یه اتفاق عجیب همین چند دقیقه پیش نزدیک بود زبونم رو بند بیاره.تو آشپزخونه داشتم کار میکردم که به فکرم زد برم یه چیزی بیارم بندازم زیر پام که پاهام درد نکنه.همین که از در آشپزخونه اومدم بیرون و دیدم در خونه رو باز کردی و تو راهرو داری میری سمت پله ها بعد یه جیغ بنفش کشیدم و صدات زدم .تو هم ترسیدی و اومدی تو .بعد که دقیق نگاه کردم دیدم رفتی و دمپایی های جولوی در همه ی واحد ها رو آوردی باورم نمیشد .وقتی خواستم دمپایی هارو بندازم بیرون دیدم کفشای من جلوی پله هاس .یعنی تو تا دم پله ها رفتی و برگشتی.اگر از پله ها می افتادی .اگر در...
15 آذر 1396

بعد از سی سال

قربون شوهرم برم در نمیدونم چند سالگی .خیلی خوشم میاد ازین عکس اینم تولد سی سالگییه عشقم .ابو رقیه.از سر کار اومده بود خیلی خسته بود تازه یهوویی و سرزده بود تولدش.زیاد تیپ نزده ...
14 آذر 1396

دکتر عزتی عزیز

همه ی امروز رو داشتم به خاطرات به دنیا اومدن دخترم فکر میکردم .دختر من تا چهار ماه و نیمگی زردی داشت.اونم چهارده.خیلی نگرانش بودم .تازه اونقدر نفخ معده داشت که هر شب تا نیمه های شب گریه میکرد.دیگه کلافه شده بودم.چند تا دکتر متخصص برده بودمش .حتی بهش قرص میدادیم .اما فایده نداشت .دیگه شربت ودارویی نبود که تو بدن این بچه مظلوم نریخته باشیم .هر روزم چشمای قشنگش زردتر میشد.تا این که بردمش پیش دکتر عزتی.یه دکتر که تخصص فوق العاده در زمینه طب سنتی داشت.ایشون یه دوتا دارو براش نوشت .یه دارویی بود که باید تا یه هفته میبردیمش حموم و با اون دارو شست و شو میدادیم.که در مورد دختر من تا بعد دو روز اثر کرد .اون دارو هم برای نفخ بود .بعد از سه روز دخترم ازی...
14 آذر 1396

مقدمه ای برای دلنوشته هایم

سلام .راستش انقدر ذوق کردم که میتونم وبلاگی مخصوص دخترم داشته باشم که حد و اندازه نداره .خوب من یه وقتا مثل عهد عتیق واسه دخترم نامه مینوشتم و چندتا شو دارم..وای اینجوری خیالم راحته که تا بزرگ شدنش میمونه.دختر من یک سالو و هفت ماه و هشت روزشه .هنوز یادم هست که ساعت ده ونیم شب تو بیمارستان اکبر ابادی به دنیا اومد .تخت بغلیم بچه اش رو از دست داده بود چون هشت ماهه به دنیا اومده بود .اما من با این که پرکلامسی شدید داشتم و حالم اصلا خوب نبود .بچه ام در هشت ماهگی سالم سالم به دنیا اومد و به Nicl اصلا احتیاج پیدا نکرد.درسته که من و همسرم و خانواده ام خیلی رنج کشیدیم تا این بچه به دنیا بیاد ولی واقعا ارزشش رو داشت .من اسم دخترم رو رقیه گذاشتم .که خد...
14 آذر 1396
1